فرنام جان همه كس مامان و باباييفرنام جان همه كس مامان و بابايي، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

کوچیک خان

به بهانه واكسن دو ماهگي ات

هر چه سعي كردم درباره فردا كمتر فكر كنم هر چه كوشيدم خودم را به ان راه بزنم هر چه تلاش كردم به روي خودم و شما نياورم نشد كه نشد كه نشد.... هر چه سعي كردم درباره فردا كمتر فكر كنم هر چه كوشيدم خودم را به ان راه بزنم هر چه تلاش كردم به روي خودم و شما نياورم نشد كه نشد كه نشد. بيشتر از هر روز و بي هراس از بغلي شدنت به اغوشت كشيدم به بهانه بغل بيش از 7 بار در مدتي كوتاه پوشكت را چك كردم دقايق طولاني باد گلو گرفتم و شما بيشتر از هر روز ديگر خوابيدي،خنديدي و دلبري كردي. مي دانم مي گذرد و خوب مي گذرد مثل روز ختنه كردنت اما مادرم ديگر... نه دلم دست خودم هست نه شوره هاي ريز و درشتش نه نگراني هاي بي علت و با علتش. ارام...
23 مهر 1391

به بهانه دو ماهگي فرنامم

مي دانستم مي گذرد سريع ، بي امان و غير قابل كنترل... مي دانستم مي گذرد سريع ، بي امان و غير قابل كنترل و گذشت انقدر كه فرصت جنباندن سرم را نداشتم گذشت انگونه كه زمان چشم بر هم زدني نشد و تو امروز در ميان چشمان متعجب و احساس ناباور من وقتي حجم بيشتري از اغوشم را پر ميكني وقتي دستان مهربانت را براي امدن به اغوشم در هوا ميرقصاني وقتي افزون بر عطر تن مادر ، صدا و نيز صورتم لبخند بر لبانت مي نشاند وقتي با اوايي دلنشين،متفاوت با صداي گريه با من ارتباط برقرار مي كني گذر ايام را با تمام تار و پودم حس مي كنم. غم غريبي در چشمانم مي نشيند افسوس مي خورم برای همان كه پيش بيني اش كرده بودم و مي هراسم از روزي كه اغو...
19 مهر 1391

مهم نيست چه چيزهايي ندارم…

مهم اين است كه در راس همه ي امور خدا رادارم ،بابا مسعود مهربان و صبور را دارم و يك فرشته كه نه از ديدنش و نه از استشمام عطر تنش و نه از به بر كشيدنش سير مي شوم. ... مي ترسم از ان زمان كه اغوش مادر براي حجم تنت كوچك شود و نتوانم اينگونه به اغوشت كشم و به تو ارامش دهم. اين روزهايم را دوست دارم با همه ي سختي ها و دلشوره هايش… حتي ان هنگام كه به واسطه ترسي كه خودم مي سازم اشك مي ريزم و ضربان قلبم به 1000 مي رسد و هيچ چيز ارامم نمي كند. اين روزهاي دوتايي بودنمان را  دوست دارم و راضي نيستم هيچ كس و هيچ كس حتي براي كمك به ارامش مادر شريك اين لحظه ها شود. خيلي با شما صحبت مي كنم ،به مادر چشم مي دوزي و گوش مي دهي و مادر را ...
8 مهر 1391

مي نويسم تا حس و حال اين روزها در ذهنم بماند...

مي نويسم تا حس و حال اين روزها اگر در ذهنم نماند،كه بعيد مي دانم نماند،جايي براي ياداوري تمام و كمال حس اين روزهايم وجود داشته باشد. مي نويسم تا يادم بماند كه با چه مشقتي و اندك اندك و اهسته اهسته كوشيدم تا بي دغدغه تر و راحت تر بزرگ شوي. مي نويسم تا يادم بماند من و بابا مسعود وجودت را تمنا كرديم و حضورت را با صلاح خدا به دستانش سپرديم. تو اينجايي مادر در اغوشمان…   23 مرداد دقيقا همان روزي كه قرار بود تو نازنين مطابق با نظر دكتر و با محاسبات رياضي به دنيا مي امدي اما امروز به خواست خدا 5 روز است كه از ان سوي پاكي ها به اغوش مادر امده ايي.     شناسنامه دار شدي سه شنبه 24مرداد شناسنامه دار شدي ...
3 مهر 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کوچیک خان می باشد